لوئیز زنی با لباسهای کهنه و نگاهی اندوهگین بود. روزی وارد خواربار فروشی شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. او گفت: شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و بچههایش گرسنهاند. مغازهدار با بیاعتنایی از او خواست که بیرون برود. زن گفت: به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم. مرد گفت: نسیه نمیدهم. مشتری دیگری که این گفتگو را شنید به مغازهدار گفت: ببین خانم چه میخواهد، خریدش با من. خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟ لیست را روی ترازو بگذار، به اندازة وزنش هر چه خواستی ببر. لوئیز با خجالت، تکهکاغذی از کیفش درآورد و روی آن چیزی نوشت و آن را روی کفة ترازو گذاشت، همه با تعجب دیدند، کفه ترازو پایین رفت، خواربارفروش باورش نشد. مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد. آن قدر جنس گذاشت تا کفهها برابر شدند. پس از رفتن زن، سریع تکهکاغذ را برداشت تا بخواند. کاغذ لیست خرید نبود. دعای زن بود که نوشته شده بود: ای خدای عزیز، تو نیاز مرا میدانی، خودت آن را برآورده کن. فقط اوست که وزن دعای پاک و خالص را میداند.