شنیدم قصابئ محلتونو دزد برده اس دادم ببینم جــیگــ ـر منو نبردن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * من بی بهانه و هوسی عاشقت شدم ! هر چند که نیستی به یادت هستم
با هر تپیدن و نفسی عاشقت شدم !
حالا من و خیال تو هر شب نشسته ایم
یک شهر شاهدند بسی عاشقت شدم!
من چشم به ره در انتظارت هستم
من بی تو وجود خویش را نشناسم
چون آینه محتاج نگاهت هستم
یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج
کردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز کردند .طفلکی خانم ، زبان انگلیسی بلد
نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار کند.
یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی
چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین کرد
و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد .
قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.
روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست که سینه مرغ به انگلیسی چه
می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های
پالتو اش را باز کرد و به سینه خودش اشاره کرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او
سینه مرغ داد.
روز سوم خانم ، طفلک می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا کند تا این یکی را
به فروشنده نشان بدهد. این بود که شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه
برد............
..
برای خواندن ادامه داستان به پایین صفحه بروید
حصار
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می
کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته
سکوت اختلافشان با هم زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری
را دید. نجار گفت: من چند روزی است که به دنبال کار می گردم. فکر کردم شاید شما
کمی خرده کاری در خانه یا مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان بکنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله ، اتفاقا من یک مقدار کار دارم. به آن نهر وسط مزرعه
نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را
استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتما این
کار را بخاطر کینه ای که از من دارد، انجام داده.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم
تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع به کار کرد و به اندازه گیری و اره کردن الوار پرداخت.
برادر بزرگتر گفت : من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت
بخرم.
نجار که به شدت درحال کار بود ، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار
نبود. نجار به جای حصار پل بر روی نهر بسته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار
بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور
ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او
برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال
رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و
برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آن ها را
بسازم.
از درد های کوچک است که آدم می نالد وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست. همیشه فکر می کنیم چون گرفتاریم به خدا نمیرسیم ولی در حقیقت چون به خدا نمیرسیم گرفتاریم !
وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی ...
"نیچه"
مردم پرشور و همیشه در صحنه تهران همچون سایر مناطق ایران اسلامی امروز با حضور میلیونی و گسترده خود در راهپیمایی 22 بهمن "عزم ملی" خود را در دفاع از "انرزی هسته ای" به عنوان یک "حق ملی" به نمایش گذاشتند.
ادامه مطلب ...عترت آمد از آیینه ام
کیست در غار حرای سینه ام
رگ رگم پیغام احمد می دهد
سینه ام بوی محمد می دهد
میلاد پیامبر اکرم و امام صادق (ع) تهنیت باد
صادق که اساس دین ازاو شد معمور
بودند ملایک پی امرش مامور
میلاد ششمین اختر تابناک آسمان ولایت و نبی اکرم نور هدایت مبارک باد
میلاد نبی اکرم بهانه خلقت و قرآن ناطق، امام صادق(ع)بر شما تبریک وتهنیت باد
یه روز شرلوک هلمز با دستیارش واتسن به تعطیلات می روند و در ساحل دریا چادر می زنند و در داخل چادر می خوابند........
نیمه شب هلمز بیدار میشه و واتسن رو هم بیدار می کنه بعد ازش می پرسه :
واتسن تو از دیدن ستاره های آسمان چه نتیجه ای می گیری؟
واتسن هم شروع میکنه به فلسفه بافی در مورد ستارگان و میگه این ستاره ها خیلی بزرگند و به دلیل دوری از ما این قدر کوچیک به نظر می رسند و در سایر ستارگان هم ممکن حیات در آنها وجود داشته باشد و چند نوع انسان در کرات دیگر زندگی می کنند........
که در اینجا هلمز میگه : واتسن عزیز
اولین نتیجه ای که باید می گرفتی اینه که : چادر مارو دزدیدند!!!!
زن نصف
شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را
در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیقفرو رفته
بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد ...
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید:چی شده عزیزم این موقعشب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سالپیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی تحت تاثیرقرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت :
آره یادمه...
شوهرش ادامهداد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت
غافلگیر کرد؟!
زندر حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار
دیروزبود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت
مننشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنکبخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضرو...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندانامروز
آزاد می شدم
سلام خدمت همه دوستان هرکس اس ام اس قشنگ یا داستان قشنگ داره به آدرس زیر بفرسته به اسمه خودش(اگه خواست) می زارم تو وب
hassanhamed2000@gmail.com
09370541219