یه نگاهی بندازم...وای خدا جون چه بلنده هفت
طبقه... ای بابا تو هم که اون پایین ایستادی... خوب شد اومدی...
بهت که گفته بودم خودم را فقط برای تو خواهم کشت تا بفهمی چقدر دوستت
دارم... آهای نگاه کن من هستم عاشقت شناختی؟ دیگه تموم شد. تمومش می کنم خودم را
می اندازم پایین می خواستم تو اطاق خودم را دار بزنم راستش ترسیدم طناب پاره بشه
سقف بریزه بعد بابام مجبورم کنه این همه راه برم تا محله دیگه گچ بخرم و بیام سقف
را گچ بگیرم بعد دستم را بگیره ببره پیش حسن مکانیک دوستش... تو که میدونی من
حوصله کار کردن ندارم درس هام میمونه... تو مکانیکی هم آنقدر صدا هست که نمیشه
صدای آهنگ را از گوشی شنید یا درس خوند ..در ضمن بابا حتما بهم ناهار و شام نمیداد
و میگفت پسر گشنگی نکشیدی تا عاشقی یادت بره....
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک
پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى
توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به
پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم:
«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم
کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار
خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن
نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ
فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران
به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین
بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب
زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم،
همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى
برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک
دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که
هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
نتیجه اخلاقی:همیشه به همان چیزی که داریم قانع باشیم که ممکن است فرد دیگری آن را نداشته باشد.
ساعت چیست !؟
اختراع غریبیست که جای خالیت را به رخ دلتنگیهایم میکشد !
.
.
.
امسال زمستون خیلی قشنگه ، چون با شروع میشه …
با تو نیستم ! با کفشامم !!!
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد
مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی
مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد
.»
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛
چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد
. او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه
یک تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ،
برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله
موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من
فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من
ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما
گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی
تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود
که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن
مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ،
ببیند .
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ،
بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش
نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با
شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را
فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه
برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت
:« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست
.»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و
ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان
او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین
مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش
غذا بپزد .
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک
روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی
زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ،
مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و
نزدیک تدارک ببیند .
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای
فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
نتیجه ی اخلاقی : اگر
شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن.
شاید خیلی هم بی ربط نباشد !
عبدالله خدابنده
آدم خودش باید داخل کار باشد نظر من هم همین است که ما زیاد دخالت نکنیم و بگذاریم کارشان را بکنند. اسکار وایلد تا همین دیروز اعتقاد داشت "همیشه دشمنانت را ببخش، هیچ چیز بیش از این آنها را ناراحت نمیکند." (وایلد، تئوری وللش، پلاک 7، طبقه همکف) حالا شما هم بی خیال ماجرا بشوید و بگذارید کارشان را بکنند فوقش کروبی یک حرفی بزند و ملت نیم ساعت بخندند مگر در این کشور چندتا کمدین مثل کروبی داریم که هم قابلیت پنجم شدن داشته باشد هم بتواند در یک لحظه مفت و مجانی 70 میلیون آدم را بخندانند؟
اصلا بیایید زاویه دیدمان را عوض مکنیم شما کلاه تان را قاضی کنید و ببینید ما سی سال تمام است هی زور زدیم تا وحدت بین مردم و مسئولان را نیم درصد اضافه کنیم هی سخنرانی کردیم و داد زدیم اما آخرش نشد. این وسط نه ولایتی نه احمدی نژاد نه خاتمی نه عسکر اولادی نه رفسنجانی نه گلزار نه هدیه تهرانی نتوانستند اینطور وحدت آفرینی کنند حالا یک نفر پیدا شده که با چهارتا خس و خاشاک این حلقه مفقوده را پیدا کرد و صاف داده دست ما، این وسط چرا دوستان اصرار دارند قوه قضائیه با اینها برخورد کند خدا عالم است
به نظر من تنها راه مقابله با موسوی و کروبی نه توی گونی کردن است و نه آفتابه گرفتن به هیکل شان چون در هر دو صورت یا گونی حرام میشود یا آب هدر می رود. بهترین کار همان است که اینها بنشینند با اهل منزل گفتگوی شان را بکنند ما هم یک برای همیشه رودربایستی را بگذاریم روی طاقچه و عوامل اصلی پشت پرده را دستگیر کنیم. یک راه سوم هم وجود دارد و اینکه یک مانیتور سه نبش بگذاریم وسط کوچه و به ملت امر کنیم تا بنشینند و به سوالات زیر پاسخ بدهند
سوال اول: نظر شما در خصوص اینکه مشایی گفت" اگر چیزی فهمیده نشود وجود ندارد" چیست؟
1) به او بفهمانیم که خودش وجود ندارد چون کسی حرف او را نمی فهمد
2) اصولا ما وظیفه ای در این قبال نداریم خودشان حل می کنند
3) من در تمام دوران تحصیلم ریاضی را نمی فهمیدم اما آن لامصب همیشه وجود داشت!
4) کلا بعضی ها با دائی جان ناپلئون قراداد مادام العمر بستند
ادامه مطلب ...
در تست زیر تعیین کنید در همین لحظه چه احساسی دارید؟!
سوال:
1) به خود مطمئن هستم؟
الف) بسیار زیاد
ب) زیاد
ج) تا حد متوسط
د) کمی
ه) هرگز
الف) بسیار زیاد
ب) زیاد
ج) تا حد متوسط
د) کمی
ه) هرگز
3) آرام هستم؟
الف) بسیار آرام
ب) تا حدود زیادی آرام
ج) تا حد متوسط
د) کمی آرام
ه) هرگز
4) عصبی هستم
الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه
5) ناراحت هستم
الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه
6) بدنم همواره مرطوب است
الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه
7) نفسم منظم است
الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه
8) احساس تنش در معده دارم
الف) هرگز
ب) بسیار کم
ج) تا حد متوسط
د) خیلی
ه) همیشه
ادامه مطلب ...
رنگ چیست؟ در سال 1666، اسحاق نیوتن، دانشمند نامدار انگلیسی، کشف کرد که چنانچه نور خالص سفید از یک منشور عبور داده شود، به رنگهای قابل رؤیت تجزیه میشود. نیوتن همچنین کشف کرد که هر رنگ از یک طول موج منحصر به فرد تشکیل شده و قابل تجزیه به رنگهای دیگر نیست.
آزمایشهای بعدی نشان داد که با ترکیب نورها میتوان رنگهای مختلف را ایجاد کرد. برای مثال، نور قرمز در ترکیب با نور زرد، رنگ نارنجی را به وجود میآورد. رنگی که بر اثر ترکیب دو رنگ دیگر به وجود آید را ترکیبی میگویند. بعضی از رنگها، مثل زرد و ارغوانی، در صورت ترکیب شدن، همدیگر را خنثی میکنند و نور سفید میسازند. این رنگها را نیز رنگهای مکمّل مینامند.
تاثیرات رنگها از نظر روانشناسی با وجودی که اثر رنگها تا حدودی ذهنی است و در مورد اشخاص مختلف فرق میکند امّا برخی از تاثیرات رنگها دارای معنی یگانهای در سراسر جهان هستند. رنگهایی که در طیف رنگها در ناحیه قرمز قرار دارند به عنوان رنگهای گرم شناخته میشوند که این دامنهاش از احساسات گرم و صمیمانه تا احساس خشم و عصبانیت متغیر است.
رنگهایی که در ناحیه آبی طیف قرار دارند، رنگهای سرد نامیده میشوند و شامل آبی، ارغوانی و سبز هستند. این رنگها معمولاً آرامش بخشند امّا گاهی نیز ممکن است احساس غمگینی و بیتفاوتی را به ذهن آورند.
ادامه مطلب ...چهل و پنج سال کار هنری در بالاترین سطح آن هم
بدون حاشیه چیزی که باور کردنش برای خودش هم مشکل بود ولی واقعیت داشت. او فوق
ستاره سالهای دور و نزدیک سینما بود. فوق ستاره ای پاستوریزه که در طول چهل و پنج سال
فعالیت هنری حتی یک بار هم دچار حاشیه نشده بود. دیگران فکر می کردند به علت
مراقبت و مواظبت و ذکاوت اوست که تا به حال هیچ حاشیه ای پیرامونش ایجاد نشده است،
ولی خودش خوب می دانست که اصلا حاشیه ای ندارد و این آزارش می داد.
بالاخره یک روز تصمیم گرفت هر طور شده وارد حاشیه بشود به همین دلیل یک
فایل بلوتوث از خودش در حال رقص در یک مجلس لهو و لعب منتشر کرد اما هر چه منتظر
ماند حاشیه ای زندگی اش را در بر نگرفت و حتی یک خبرنگار هم از روزنامه های زرد به
سراغش نیامد. بعد به فکر ازدواج مجدد افتاد و در اختتامیه ی جشنواره ی فیلم های
ملی به مجری زن مراسم که یک دختر بیست و یک ساله از فوق ستاره های سینمای کشور بود
پیشنهاد ازدواج داد اما همه آن را یک شوخی هنری تلقی کردند. شب بعد از مراسم در
کوچه پس کوچه های پایین شهر با یک دسته از اراذل و اوباش درگیر شد و دو نفر از
آنها را راهی بیمارستان کرد اما این درگیری هم برای او حاشیه ساز نشد. فردای آن
روز در یک میتینگ تبلیغاتی باگوجه به صورت یکی از سران ارشد مملکت زد اما پلیس
فردی را که کنار او بود دستگیر کرد و به حرفهای فوق ستاره سینما توجهی نکرد. یک
هفته بعد در یک گروگان گیری صد و پنجاه نفر از دانش آموزان یک مدرسه را به گروگان
گرفت اما حتی یک خبرگزاری این خبر را منتشر نکرد. یک ماه بعد با مراجعه به دادگاه
و ارائه مدارک به ایجاد رابطه غیر افلاطونی با یک هنرجوی خیلی خیلی جوان اعتراف
کرد اما سودی نبخشید.
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
کاری ندارم از که ،کجایی،چه میکنی
بی عشق سر مکن،که دلت پیر میشود...!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پنجره های نگاهت
رو به من مسدود است
انگار نمی بینیم...
شاید درهای رابطه بسته باشد
اما
از دیوار دلت بالا می روم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
«پیشانی ام»،
سجده گاه لب هایت؛
«چشمانم»،
میعادگاه قدم هایت؛
«دستانم»،
تکیه گاه خستگیهایت؛
و «قلبم»،
حریم دلتنگیهایت؛
تمامی اینها،
ارزانی «نیم نگاهت»!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سوال من از تو این است :
چرا در آینه چشم های تو تصویر من پیدا نیست . . . ؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سهم من از قاصدک ها
تنها فقط
دیدن و رقصیدنشان در
باد
چرا دیگر برایم از تو
خبر نمی آورند؟!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
گیرم که بی خیال خیالت شوم
با عطر دستانی که در گیسوانم جا گذاشته ای چه کنم؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تا صدای گام هایم
در کوچه پس کوچه های شهر می پیچد
زمین
منتظر اشک هایم می شود.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
و به اضطراب دستهای پراز
تنهایی ام،
من برای التیام دردهایم
از فنجان گرم چشمانت سر میکشم
چای تلخ انتظار را...!!
ادامه مطلب ...