برادر زاده های عزیز،
لطفآ در زندگی روزمره تان کمی معقول تر ، مهربان تر و انسان تر باشید.
دوستداران همیشگی شما
عمه های فحش خور مقیم مرکز
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
برفهای سنگین تعطیلی آفرین قدیم،
آسوده بخوابین که ما بیداریم.
.
.
امضا
آلودگی هوا
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مردا مثل جای پارک میمونن . خوباشون قبلا اشغال شدن و اونایی که موندن یا خوب نیستن یا دم در خونه مردمه !
تورا چون متن نامه دوست دارم
پراز شعرو چکامه دوست دارم
ز بس شیرین و خوش طعم وسفیدی
تو را چون نون خامه دوست دارم!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اینقدر نگین “وقتی ما سن شما بودیم این جورخوب بودیم، اون جورخوب بودیم” مادر بزرگ ها دهن لق تر از چیزین که فکر می کنین ! * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * من دیگه از این زندگی خسته شدم ولم کن امروز بلیط هواپیما گرفتم
والدین گرامی
تصمیم گرفتم خودمو بکشم.
.
.
.
تنها شدهام. گوشة دنجی هستم
دلباختة دختر فنجی هستم
این دخترک فنج مرا پیچانده
دریا زده ام درون لنجی هستم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پسرم شما یادتون نمیاد ما یه زمانی آبگوشت رو با نون میخوردیم !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آخرین خبر
به گزارش خبر گذاری غضنفر نیوز گروهی از همشهریان...! برای پیوستن به مختار عازم کوفه شدند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
لبت را بی توقف می مـــ ـکیدم !
سخاوتمندتر از تو ندیدم
برای بوسه ای بی منت از تو
پس از یک عمر، پستانک خریدم !
دقت کردهاید آدمهای تپل چقدر جذاب و تو دل برو اند؟
علتش واضح است.
طبق F = (G*m1*m2)/r^2،
جاذبه با جرم نسبت مستقیم دارد!
من خسته شدم. بار مرا کوه نبرد
طوفان مرا کشتی آن نوح نبرد
این مردم ما ز غصه جوک میگویند
یعنی که کسی به دل جز اندوه نبرد
ای کاش که من آن رژ لب ها بودم
خواب خوش تو به روز و شب ها بودم
ای کاش دلت دارد اگر تب با شور،
من علت آن شورش و تب ها بودم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت همه دوستان به مناسب ولادت این ماه تابنده و خورشیده فروزنده ، صادق سخن ،عالم مکتب اما جعفربن محمد، ضمن عرض تبریک یک حدیث از این بزرگوار را برایتان مورد بررسی قرار دادم که بر محور ده خصلتی استوار است که خوب است هر انسان و شیعه ای داشته باشد فقط در عوض دو خواهش از دوستان داشتم :
1- لطفا هر جا می توانید مطلب رو کپی و انتشار دهید (اگرشده با اسم خودتون حتی)
2- اگر منت گذاشتید و خواندید حتما نظر ،نقد و یا هرچیزی رو بزارید که اگر بدانم خواننده داره از این بعد بجای کپی کردم خودم مطلب بنویسم .
ادامه مطلب ...فوتبال ایران خبرنگار حرفهای هم میخواهد
مرد بزرگ قطعا آدم های بزرگ را هم کنار خود طلب میکند.این مردان بزرگ
میتوانند از فدراسیون فوتبال تا لایههای زیرین که اصحاب رسانه هم در
برگیرنده آن هستند این مجموعه بزرگ و تاثیرگذار را تشکیل بدهند.
کرش،مردی که گفته میشود 48 ساعت دیگر به طور رسمی سرمربی تیم ملی کشورمان میشود طبق برنامهای که از قبل طراحی کرده بود به کشورمان آمد و طبق برنامه هم ایران را ترک کرد.او قبل از اینکه راهی کشورش بشود سر راه بازی تیم ملی کشورمان و تیم ملی روسیه را هم خواهد دید تا احیانا بهتر با زوایای کار آشنا بشود.
کرش مرد بزرگی است؛این را میتوان از کارنامه وی فهمید.نیازی نیست که عباس ترابیان و علی کفاشیان تابلو در دست بگیرند و فتوحات این مربی بزرگ و نامدار را به استحضار برسانند.کرش یک مربی بزرگ است و میتوان مدعی شد بزرگترین مردی است_با احترام به بلاژویچ و ایویچ_ که پس از انقلاب به کشورمان سفر کرده است.
ادامه مطلب ...
چهار تا دوست که 30 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی
همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد
از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به
تعریف از فرزندانشون…اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و
خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله
های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که
حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد.دومی:
جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی
مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام
اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه
هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.سومی:
خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده. اون توی بهترین دانشگاههای
جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش
تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه
ویلای 3000 متری بهش هدیه داد.هر سه تا
دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند
که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند:
ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی
تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
چهارمی گفت: دخترمن رقاص
کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند:
اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون
دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن
زندگی بدی هم نداره. اتفاقا” همین دو هفته پیش به مناسبت
تولدشا ز سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی
و یه ویلای 3000 متری هدیه گرفت
شنیدم قصابئ محلتونو دزد برده اس دادم ببینم جــیگــ ـر منو نبردن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * من بی بهانه و هوسی عاشقت شدم ! هر چند که نیستی به یادت هستم
با هر تپیدن و نفسی عاشقت شدم !
حالا من و خیال تو هر شب نشسته ایم
یک شهر شاهدند بسی عاشقت شدم!
من چشم به ره در انتظارت هستم
من بی تو وجود خویش را نشناسم
چون آینه محتاج نگاهت هستم
یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج
کردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز کردند .طفلکی خانم ، زبان انگلیسی بلد
نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار کند.
یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی
چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین کرد
و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد .
قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.
روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست که سینه مرغ به انگلیسی چه
می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های
پالتو اش را باز کرد و به سینه خودش اشاره کرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او
سینه مرغ داد.
روز سوم خانم ، طفلک می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا کند تا این یکی را
به فروشنده نشان بدهد. این بود که شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه
برد............
..
برای خواندن ادامه داستان به پایین صفحه بروید
حصار
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می
کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته
سکوت اختلافشان با هم زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری
را دید. نجار گفت: من چند روزی است که به دنبال کار می گردم. فکر کردم شاید شما
کمی خرده کاری در خانه یا مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان بکنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله ، اتفاقا من یک مقدار کار دارم. به آن نهر وسط مزرعه
نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را
استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتما این
کار را بخاطر کینه ای که از من دارد، انجام داده.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم
تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع به کار کرد و به اندازه گیری و اره کردن الوار پرداخت.
برادر بزرگتر گفت : من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت
بخرم.
نجار که به شدت درحال کار بود ، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار
نبود. نجار به جای حصار پل بر روی نهر بسته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار
بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور
ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او
برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال
رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و
برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آن ها را
بسازم.